Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


من اینجا خودمم

من اینجا خودمم


 پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، باتعجب دید که

 

تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش

 

گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های

 

 

 

ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

 


پدر عزیزم،

 


با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست

 

دخترجدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و

 

 

تو رو بگیرم.من احساسات واقعی رو با نازنین پیدا کردم، او واقعاً

 

 

معرکه است، اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر

 

 

تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ،لباسهای تنگ موتور سواریش و به

 

 

خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون …

 

حامله است. نازنین به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون

 

 

یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک

 

 

رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. نازنین چشمان من

 

 

رو به روی حقیقت بازکرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی

 

 

زنه. ما اون رو برای خودمون میکاریم، و برای تجارت با کمک

 

 

آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و

 

 

اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه

 

 

درمانی برای ایدز پیدا کنه، و نازنین بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.

 

 

نگران نباش پدر، من ۲۱ سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت

 

 

کنم. یک روز،مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می

 

 

تونی نوه های زیادت روببینی.

 


با عشق، پسرت،

 


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پاورقی:

 


پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه

 

 

علی.فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم

 

 

هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت

 

 

برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!

منبع:
 
 
 
 
 

+نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه و جالب,داستان کوتاه ,داستان های اموزنده و جالب وعلی امیری,داستان های با حال ,ساعت1:40توسط علی امیری | |


خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان

اما بقدر فهم تو کوچک میشود

و بقدر نیاز تو فرود می آید

و بقدر آرزوی تو گسترده میشود

و بقدر ایمان تو کارگشا میشود

و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود

و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر

بی برادران را برادر می شود

بی همسرماندگان را همسر میشود

عقیمان را فرزند میشود

ناامیدان را امید می شود

گمگشتگان را راه میشود

در تاریکی ماندگان را نور میشود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

و محتاجان به عشق را عشق می شود

.
.
خداوند همه چیز می شود همه کس را

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس




بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
 

ناراستی ها

نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند

چگونه بر سر سفره ی شما

با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند

و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد

و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند


مگر از زندگی چه میخواهید

که در خدایی خدا یافت نمیشود؟

که به شیطان پناه میبرید؟

که در عشق یافت نمیشود

که به نفرت پناه میبرید؟

که در حقیقت یافت نمیشود

که به دروغ پناه میبرید؟

که در سلامت یافت نمیشود

که به خلاف پناه میبرید؟

و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید

که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!

+نوشته شده در سه شنبه 23 بهمن 1390برچسب:جملات قصار,جملات بزرگان ,جالب انگیز ,ساعت1:0توسط علی امیری | |

 

 

 

 

 

 

 

خرس ها با یک ظرف عسل خر میشن،

 

 

اسبها با چند حبه قند،

 

 

طوطی با تخمه،

 

 

سگ با استخوان،

 

 

مردا با زن زیبا،

 

 

زن ها با یکم تعریف و تمجید،...

 

 

 

 

 

 

 دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم.

چطوری عسل؟ فدات شم... می

 

 

بینمت خوشگم... بوس بوس

 

 

گفتگوی دو پسر پای تلفن: بنال... بوزینه مگه نگفتی

ساعت چهار میای؟ د گمشو

 

 

راه بیفت دیگه کره خر

 

 

بعد از قطع کردن تلفن :

 

 

دخترها: واه واه واه !!! دختره ایکپیریه بی فرهنگ

چه خودشم میگیره اه اه اه

 

 

انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد

 

 

پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این ممد خیلی حال

میکنم باهاش خیلی با مرامه

 

 

 

 

 

خدایا ...

 

 

 

 

 

جای سوره ای به نام " عشق " در قرآنت خالی ست ،..

 

 

 

 

 

که اینگونه آغاز میگردد :

 

 

....

 

 

.

 

 

.

 

 

 

 

 

و قسم به روزی که قلبت را می شکنند

 

 

 

 

 

و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت !!!...

 

 

از وبلاگ دوستم حیدرhttp://hdr007.blogfa.com/

 

+نوشته شده در پنج شنبه 21 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه و جالب,داستان کوتاه ,داستان های اموزنده و جالب وعلی امیری,ساعت16:50توسط علی امیری | |

به این میگن فروشنده



^یك پسر تگزاسی برای پیدا كردن كار از خانه به راه افتاده و به یكی از این
فروشگاه های بزرگ كه همه چیز میفروشند(Everything Under a Roof) در ایالت
كالیفرنیا میرود.مدیر فروشگاه به او می گوید یك روز فرصت داری تا به طور
آزمایشی كار كرده و در پایان روز با توجه به نتیجه كار در مورد استخدام تو
تصمیم می گیریم.

^در پایان اولین روز كاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید كه چند فروش
داشته است؟

^پسر پاسخ داد كه یك فروش!

^مدیر با تعجب گفت: تنها یك فروش؟ متقاضیان بی تجربه در اینجا حدقل 10 تا
20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟

^پسر گفت: 134999.50 دلار.

^مدیر تقریبا فریاد كشید: 134999.50 دلار؟مگه چی فروختی؟

^پسر گفت:اول یك قلاب ماهیگیری كوچك فروختم، بعد یك قلاب ماهیگیری بزرگ،
بعد یك چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یك چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه.بعد
پرسیدم كجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی.من هم گفتم پس به قایق هم
احتیاج دارید و یك قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.بعد پرسیدم ماشینتان
چیست و آیا میتواند این قایق را بكشد؟ كه گفت هوندا سیویك.پس منهم یك بلیزی
4WD به او پیشنهاد دادم كه او هم خرید.

^مدیر با تعجب پرسید:او آمده بود كه یك قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق
و بلیزر فروختی؟

^پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یك بسته ""کان.دو..م"" بخرد كه من گفتم
پس رید..ه شده به آخر هفته ات. بیا یك برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم!!!!!!!

+نوشته شده در سه شنبه 20 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه و جالب,داستان کوتاه ,داستان های اموزنده و جالب وعلی امیری ,ساعت1:10توسط علی امیری | |

عشق و خشم حد و مرزی ندارند.........




*زمانیكه مردی در حال پولیش كردن اتومبیل جدیدش بود كودك 4 ساله اش تكه
سنگی را برداشت و  بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.*

*While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up stone
and scratched lines on the side of the car**.*

*مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست
او زد بدون آنكه به دلیل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبیه نموده؛*

*In anger, the man took the child's hand and hit it many times not
realizing he was using a wrench**.*

*در بیمارستان به سبب شكستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد!*

*وقتی كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را دید از او پرسید "پدر كی انگشتهای من
در خواهند آمد؟"*

*When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when
will my fingers grow back**?'*

*آن مرد آنقدر مغموم بود كه هیچ نتوانست بگوید، به سمت اتومبیل برگشت
وچندین بار با لگد به آن زد!*

*The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked
it a lot of times**.*

*حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش
روی آن انداخته بود نگاه می كرد. او نوشته بود "دوستت دارم پدر"*

*Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked
at the scratches; the child had written **'LOVE YOU DAD'*

*روز بعد آن مرد خودكشی كرد.*

*The next day that man committed suicide**. . .*

*خشم و عشق حد و مرزی ندارند و می توانید ( عشق) را انتخاب كنید تا زندگی
دوست داشتنی داشته باشید و این را به یاد داشته باشید كه*

*Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful,
lovely life & remember this**:*

*اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند.*

*Things are to be used and people are to be loved**.*

*در حالیكه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشیاء دوست داشته می شوند.*

*The problem in today's world is that people are used while things are
loved**.*

*همواره در ذهن داشته باشید كه:*

*Let's try always to keep this thought in mind**:*

*اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند.*

*Things are to be used,People are to be loved**.*

*مراقب افكارتان باشید كه تبدیل به گفتارتان میشوند.*

*Watch your thoughts; they become words**.*

*مراقب گفتارتان باشید كه تبدیل به رفتار تان می شود.*

*Watch your words; they become actions**.*

*مراقب رفتار تان باشیدكه تبدیل به عادت می شود.*

*Watch your actions; they become habits**.*

*مراقب عادات خود باشیدشخصیت شما می شود*

*Watch your habits; they become character**;*

*مراقب شخصیت خود باشید كه سرنوشت شما می شود.*

*Watch your character; it becomes your destiny**.*

*خوشحالم كه دوستی این پیام را برای یاد آوری به من فرستاد.*

*I'm glad a friend forwarded this to me as a reminder**.*

*امیدوارم كه روز خوبی داشته و  هر مشكلی كه با آن روبرو هستید*

*I hope you have a good day no matter what problems you may face**.*

*آخرین روز آن باشد و تمام شود.*

*It's the only day you'll have before it's over.*

+نوشته شده در چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:نوشته های علی امیری ,داستان های جالب و کوتاه,داستان های دو زبانه جالب ,ساعت15:57توسط علی امیری | |


 

سلام این متن یکی از نامه هایی یه که 2 سال پیش براش نوشتم بدون هیچ کم و کسر و  ادیت مجددی 
سلام داداش.همینه واقعیت همینه چه بخوایم و چه نخوایم .الان شاید 4ماه که خونه نرفتم و حدود 1ماه هم هست که توی خونه دانشجویی تنهام و دوستم نیست گاهی بعضی از بچه ها میان و میرن رسمش همینه ادما مثل ایستگاه قطارن کسی که میاد پیششون یا میخواد سوار بشه و به یه مقصدی برسه یا میخواد اون چیزی رو که حس میکنه اضافیه و داره اذییتش میکنه توی ایستگاه جا بذاره و بره به قول شریعتی:" از تنهایی به میان مردم میگریزم و از مردم به تنهایی پناه میبرم .راست میگفت نیما به کجای این شب تار بیاویزم قبای ژنده خود را"" خوب یا بد ،مرد یا نامرد، .......و........همه تعاریفی نسبی و احتمالی هستند و وابستگی کاملی به فضا و موقعیت دارند نه هیچ چیز مستقله نه هیچ چیز مطلق.هرچند این حرف قبلی که زدم خودش مطلق بود .به نظر من این زاویه دیده که مشخص میکنه چی خوبه یا بده و اصلن این زاویه مشخص کننده ماهیت یک چیز برای بینندس مثل یه صفحه که اگر از روبه رو ببینی یه صفحس ولی از بغل فقط و فقط یه خطه و این تفکره که تنم رو به لرزه میندازه که نکنه تمام خطهایی که تا حالا دیدم همگی صفحه بودن و به خاطر زاویه دید من به یه خط تبدیل شدن و ترسناک تر میشه وقتی که من برای پیدا کردن یک صفحه خاص ماه ها و سالها گشتم و اونو پیدا نکردم و به خاطر همین پیدا نکردن مسیر زندگیم عوض شده ولی وقتی خوب فکر میکنم میبینم چند تا خط دیدم که من به سادگی ازشون گذر کردم .نکنه یکی از اون خطها همون صفحه ای باشه که من سالها دنبالش بودم و من احمق چه ساده به خاطر چند درجه خطای دید مسیر زندگیم رو منحرف کردم . ببخشید داداش هر چی بیشتر که دارم مینویسم و بهش فکر میکنم تنم بیشتر به لرزه میفته تا جایی که الان دیگه خوب نمیتونم بنوسم و دارم از حماقت خودم میلرزم دارم به..... س ل ان نه خد ا حافظ ش رمندهدهه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته علی امیری

 

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1390برچسب:نوشته های علی امیری ,داستان های جالب ,ساعت13:9توسط علی امیری | |

شانه های زن و شوهر در ایران(حتمن بخوانید)




نشانه های زن و شوهر!

^زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!

پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟

زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم

ماموران مدرك خواستند،

زن و مرد گفتند نداریم
!
ماموران گفتند چگونه باور كنیم كه شما زن و شوهرید ؟!

زن و مرد گفتند برای ثابت كردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینكه آن افرادی كه شما می گویید دست در دست هم می روند،

ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت كردن به هم نگاه می كنند،

ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنكه آنها هنگام صحبت كردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،

ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنكه آنها با هم بگو بخند می كنند،

می بینید كه، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،

اما یكی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنكه آنها هنگام با هم بودن كیكی، بستنی ای، چیزی می خورند،

ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،

ما لباسهای كهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند

خیلی خوب،
بروید،

بروید،..

فقط بروید ... !

 

+نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه و جالب داستان های زن و شوهری ,ساعت1:0توسط علی امیری | |

دستان شکارچی و رانهای تو

 

 

 

حماقت عجیبی که در چشم های تو میبینم حتا در چشم های از حدقه درامده کبک سر به زیر برف کرده ای که اکنون روی شومینه مرد شکارچی هم جنس باز همسایه دارد میپزد و مرد دارد دستان حوس ناکش را روی دسته چرم مبل کنا شومینه میکشد و کبک با گردن کج شده اش مقلوب تمام حوس مرد است و مرد دارد در ذهن خود ران های کبک را میخورد و کبک با چشمانی (که گفتم از حدقه درامده)دارد میبیند و بی هیچ لذتی از این امیخته گی دارد میرود تا به لعنتی ترین جای جان که میعاد گاه برخی عاشقان چون من و ...هم بود برود .هم نیست.
  و سیگار که دارد مرا چون اساطیری ترین سبز جهان با خود میبرد و رانهای تو که مهمان دستان شکارچی اند

 

نوشته علی امیری

+نوشته شده در سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:,ساعت16:7توسط علی امیری | |

 

 امروز یکی از شعرهای خودمو مینویسم که خیلی دوسش دارم  تقدیم به .......


 

هر شب و هر روز من و تو مثل هم

 

                           هرشب و هر روز من و تو پر ز غم

 


 

تمام عمر من و توست ای عزیز

                               بر این روال غم زده بیش و کم

+نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:مهندس علی امیری ,شعرهای علی امیری ,علی امیری ,ساعت16:8توسط علی امیری | |

سلام.من علی امیری دانشجوی ترم اخر مهندسی شیمی -پتروشیمی هستم .خوبم یا بد نمیدونم ولی هرچه هستم رو دوست دارم چند تا اختراع دارم و دارم روی چند تا دیگه کارمیکنم .شعر هم میگم و خاصه من اقیانوسی هستم از تمام هرچه که در ذهن شما میگنجد یا اینکه شما توانایی فکر کردن به ان را ندارید که از عمق 1 سانت شروع میشه و به عمق بینهایت میرسه.همه رو دوست دارم و هیچ دشمنی ندارم.دقدقه ها و دلواپسی هاو علایق  متفاوتی دارم  این وبلاگ دوم منه وبلاگ اولم با عنوان "ایده های نوین مهندسی و با ادرس MEI1.BLOGFA.COMهست که در مورد اختراعه ولی اینجا من اون چیزی رو مینویسم که دوست دارم در کل اینجا من خودمم نه اون چیزی که تو دوست داری .من خودمم چه تو دوست داشته باشی و یا نه(در ضمن من اصولن به هیچ اصولی از زبان گرفته تا نگارش و ......ک شما فکر کنید پایبند نیستم و حداقل اینجا هر جوری ام که باید باشم و هستم)

+نوشته شده در شنبه 1 بهمن 1390برچسب:علی امیری ,ساعت1:58توسط علی امیری | |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد